صبح ساعت ده با هزار ضرب و زور بیدار شدم لشمو بردم کتابخونه

یکم خوندم یک اومدم ناهار خوردم دوباره برگشتم کتابخونه تا پنج

حوصله م سر رفته بود واسه عوض شدن حال و هوام گفتم برم یه خرده بگردم

پنج پریدم تو سرویس بی هدف یه جا همینجوری پیاده شدم تو راه دوتا سمبوسه خریدم با خودم بیارم خوابگاه

از نزدیک باغ کتابم رد شدم خواستم سر خرو کج کنم و برم توش بعد به خودم یاداوری کردم پول مول نداری بدبخ این شد که بیخیالش شدم و رفتم یه بستنی توت فرنگی خریدم و سوار اتوبوس واحد برگشتم خوابگاه

سمبوسه رو در آوردم

کیفم انقد بو سمبوسه میده که نگو :/

حالام انقد خوابم میاااااد که بازم نگو

ولی مجبورم تا شب بیدار بمونم که شب زود بخوابم و فردا صبح زود باز سر خرو کج کنم سمت کتابخونه

اینه که نشستم تو تختم پرده هاشم انداختم لامپشم روشن کردم دارم با نتر خودمو سرگرم می کنم به امید اینکه این آخررررین روزای آناتومی خوندنم باشه


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها