غروب که از کتابخونه برگشتم
دیدم ه داره با قلی می حرفه
فهمیدم قلی میدونسته من کتابخونه بودم
تعجب کردم این از کجا می دونسته
بعد فهمیدم یکی از پسرامون که تو کتابخونه بوده و منو دید زنگ زده بهش گفته :/
خلاصه این بشر سایید منو
اولش که پشت تلفن دو ساعت خندیدیم و داشت میگفت میخواد بندازتم به این پسره و کلی سس شعر گفت
بعدم که من خوابیده بودم باز زنگ زده بود به ه
با ذوووق برگشته بود گفته بود نارنج کجاس
ه گفته بود خوابه
قلی هم گفته بود زنگ زدم واسه امر خیر♀️
این پسره گفته برو ازش خاستگاری کن
بعد هیچی دیگه
یه ساعت مسخره بازی در آورده
با ذذووووووق برگشته به ه گفته بهش بگو داری عروس میشی
احمق
من از دست این سرمو به کجا بکوبونم آخه♀️
از فردا تو دانشگاه آبرو برام نمیذاره سوژه شدم رفت
پی نوشت: پسره مذهبیه
ه میگه خوبه دیگه
ماه عسلم میرین سفر دور بسیج :/
میگم نه میریم راهیان نور
درباره این سایت