صبح واسه امتحان اندیشه دیر رسیدیم رامون نمیدادن میگفتن باید چند دقیقه تنبیه شین

همه شم تقصیر گلگلی بود که دیر حاضر شد

یعنی پدر صلواتی تر از این مسئولای آموزش ما وجود نداره انقد عوضین

بعدشم برگشتیم و شب دوباره قلی زنگ زده که برو یه لگد بزن درِ گلگلی بیدارش کن یا خودت بهش بگو لغت سختا و تاریخ ادبیاتا رو واسه امتحان فردا خلاصه کنه بذاره تو گروه که فردا پا شد بخونه :/

گفتم نچایی

گفت خو من هنو نصفش رو خوندم و نمی رسم بخونم و اینا

گفتم اگه تو نصفش خوندی ما هنوز شروع نکردیم(بعده انتشار این پست تازه میخوام شروع کنم‍♀️)

گفت آخه شما می خونین یادتون می مونه ولی من یادم میره خو

طفلی دلم به حالش سوخت همیشه صادقانه میگه من خنگم


آخر شبم که از سرپرستی اومدن واسه حضور غیاب گفتن که کل وسایلتونو باید از خوابگاه جمع کنین چون تابستون بنایی و اینا داریم

الان من موندم این تشک و پتو و کلی چیز میز دیگه رو چطور بندازم رو کولم ببرم خونه

گلگلی میگه ببریم بذاریم خونه یکی از دوستامون

حالا فردا زنگ میزنم ستاد یه اعتراضی میکنم

اگه قبول کردن که هیچ

نکردن مجبورم همین کار رو کنم هرچند اصلا دلم راضی نیست

دختره رو خیلی نیست میشناسیم الان میگه چه زود پسر خاله شدن

شایدم صاب خونه ش بدش بیاد خو

گیری افتادما :(

ایجور که بوش میاد چهارشنبه هم موندنیم و تولد قلی رو کجای دلم بذارم‍♀️


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها